نمی دانم دلتنگی ام
برای چیست
و دستهایم چشم انتظار کیست
در من،کودکی دبستانی
تکیه داده است به دیوار
و مدام به آمد و شدِ مردم نگاه میکند!
احساس می کنم ده ها نفرم
شاید هم صدها نفر
چون هر شب از دلتنگی می میرم
و هر صبح
یک آدمِ دیگر
در من جان می گیرد
و به دوست داشتنِ تو ادامه می دهد
یکیو دوست داشتم
اونقدر بهش فکر کردم
که تصورى که ازش داشتم
از خود واقعیش سبقت گرفت
بعدها..
دیگه خودشو دوست نداشتم.
تصور ذهنى خودمو دوست داشتم!
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند
روز و شب دارد ،
روشنی دارد ،
تاریکی دارد ،
کم دارد ،
بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ،
تمام می شود بهار می آید …
بیا به هم دروغ بگوییم!
من بگویم: بهار شده
تو باور کنی، بیایی!
نیایی هم
بهار میآید.
حفظِ آبرو کُن؛
بیا !