بــــــــــــــــــاران بـــــــــاش

هَمیشہ بـاید کَســـ ـے باشد کہ مَعنے ِ سه نقطه ے انتهاے ِ جُملـــه هایت را بفَهمد...

بــــــــــــــــــاران بـــــــــاش

هَمیشہ بـاید کَســـ ـے باشد کہ مَعنے ِ سه نقطه ے انتهاے ِ جُملـــه هایت را بفَهمد...

خاطره ی قهر شدن من با یه دختر چادری

شاید زیاد باشه ولی این میتونه استفاده از تجربه های من باشه


خاطره


همه چیز خوب بود...

همه چیز تا اون روز که تردیدمو کنار گزاشتمو  و با خودم گفتم کتایون به خودت بیا مامان از هر کسی بهت نزدیک تره هم صمیمی ترین دوستت میتونه باشه  که به درد و دلات گوش بده تو اروم شی و اون تا ابد درداتو تو دلش نگه داره

و هم کسی که پشتته...

اون  روزا من با یه دختری به اسم زهرا موسوی حسابی صمیمی شده بودم.پروفایلم  همیشه یه جمله شاعرانه از زبان خودم برای اون بود...

زهرا هر روز میومد و میگفت دختری به نام محدثه با دختر عموش  زهرا و دوستش نگین پشت سر من حرف در اوردن و میگن من میرم با پسرا دوست میشم

حرفاش توی سرم میپیچید میگفت پسر عموی نگین بهش سیم کارت داده بده به من اگه نگیرم ابرو مو میبره

انقد اون پسر با دخترا بوده که  خوب میدونه واسه دخترای پاکی مثل من ابروشون خیلی مهمه...

من انقدر سست اراده و ضعیف نبودم که بترسم خون بابام تو رگام بود.زهرا هنوز داشت حرف میزد و من تو فکر بودم

چند تا جملش قبل از خدافظیش تو گوشم پیچید من که یه ساله دارم به خاطره تو با اون پسره دعوا میکنم پس بدون نمیزارم عقایدت رو زیر پات بزاری  تا اخرش پشتتم.

خدافطی کرد و رفت تا خود خونه اشک دم مشکمو اروم کردم.به اتاقم رفتم تنها پناهگاه یه دختر

اونقد گریه کردم که نگو...

اونقد از محدثه با حرفایی که زهرا  میزد از کارایی که کرده متنفر شده بودم که سایشم با تیر میزدم

تو کلاس زبان یه نامه تهدید امیز براش نوشتم و رفتم...

تابستون که تموم شد محدثه رو تو مدرسه دیدم محلش ندادم اونم همین طور.حتی نیومد از خودش دفاع کنه و این کارش  شک منو به یقین تبدیل کرد.

طی اتفاقایی مدیر مدرسه فهمید...

من نمیخواستم هیچ کسو پیشش خراب کنم پون دلنازک بودم

اون روزا گذشت و تو گذشته جا موند

یه هفته بود وقتی از مدرسه برمیگشتیم پسره قدبلندی تا خونه دنبالمون مثل سایه میومد.همون روز که تردیدمو کنار  گزاشتم به مامانم گفتم همه چیرو ...

 

 

با ماشین اومده بود مارو تعقیب میکرد من همه  چیزو میدونستم.

من سر کوچه با موسوی خدافظی کردم

مامان که اومد خونه گفت پسره به زهرا میگفته من همه ی نامه هاتو جمع کردم   دیگه مخم نمیکشه و این چیزا

گفت کتایون دیگه حق نداری با این دختره بگردی

اخه چه طور امکان داشت اون دختر چادری سید بود...

تو مدرسه بهش گفتم مامانم دیده دروغ سر هم کرد که اون روز مامانم همونجا اومد اون دختره دیگه ای بود و مامانم هم دعواش کرد

اینا تموم شد و من پنهانی از روی وابستگیم به زهرا باهاش دوست بودم

فاعزه و ستاره یه روز بهم گفتن موسوی رو تو حالت هایی بدی دیدن

با پسرا قرار گزاشته بوده...

از ظهر تا غروب با دوتا دختر به اسم فاطمه و نگین که تازه به مدرسمون اومده کوچه هارو متر میکنن

منم یه نامه براش نوشتم از اون چیزایی که مامانم دیده بود و فاعزه تعریف کرد و گفتم دوستی ما تمومه

اون روز خیلی گریه کردم... خیلی بد ضربه خوردم

اره دوستی مثل بستن دکمه های لباسه تا وقتی تا اخر نبندی نمیفهمی بالا  پایین و اشتباه بستی...

طی اتفاق هایی فهمیدم حرفاش درباره محدثه و دختر عموش و نگین دروغ بوده

حالا ما هشت نفر

کتایون

لعیا

زهرا       اون زهرا که دختر عموی محدثه هست نه یکی دیگه

ستاره

فاعزه

نازنین

محدثه

نگین

شدیم یه اکیپ که کل کلاس بهمون حسودی میکنن

گول یه دختر چادری که هم سیده هم ادعای نماز خوندن داره رو نخورین...

خطرناک ترین خوردنی دنیا گول ظاهر ادماس

نظرات 1 + ارسال نظر
اسیر سرنوشت 28 اسفند 1395 ساعت 16:23

چه جالب
با هر کسی دوستی نکن
از دست به قلمت خوشم اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد